داستان ***خاله سوسکه کجا میری
|
|
بعد آگهي را از روزنامه جدا كرد و بدون آنكه اسم روزنامه را بخواند و توجه كند كه مال كدام جناح است، بقيه روزنامه را انداخت توي سطل آشغال.خاله سوسكه رفت و رفت تا رسيد به دكان قصابي. قصاب تا خاله سوسكه را ديد گفت: �خالهقزي، چار قديزدي، كفش قرمزي، كجا ميري؟خاله سوسكه پشت چشم نازك كرد و گفت: �دارم ميرم به تهرون، (نسخههايي قديميتر همدون است) كار كنم پيش رمضون، نون گندم بخورم، منت بابا نكشم.�قصاب نيشش تا بناگوش باز شد. دستي به سبيلهاي براقش كشيد و گفت: �چرا بروي تهران كه فردا زبانم لال، زبانم لال به مهاجرت و فرار مغزها و دامن زدن به تراكم در شهرهاي بزرگ متهم شوي؟�خاله سوسكه پرسيد: �پس چه كار كنم؟�قصاب گفت: �راستش مدتي است من هم دنبال يك منشي با تحصيلات عاليه ميگردم.�شاخكهاي خاله سوسكه از تعجب ميخ شد و دوباره پرسيد: �منشي با تحصيلات عاليه براي قصابي؟�قصاب چين به پيشاني انداخت و گفت: �اول اينكه قصابي نه و �سوپر پروتئين� دويم اينكه مگر ما چيمان از ديگران كمتر است. وقتي روزنامهفروش دنبال منشي ميگردد چرا ما نگرديم. سيم اينكه چون عصر، عصر الكترونيك است ما هم خواستيم همه چيزمان را ديجيتالي كنيم تا از قافله عقب نمانيم.�خاله سوسكه پرسيد: �ديجيتالي يعني چه؟�قصاب جواب داد: �يعني همين رايانه و اينجور حرفها.�خاله سوسكه كه هنوز باور نكرده بود، سرك كشيد و توي مغازه قصابي را خوب نگاه كرد. بعد خودش را مرتب كرد و پرسيد: �اگر روزي روزگاري بين ما اختلاف سليقهاي پيش آمد چه راه حلي را براي حل اين اختلافسليقه پيشنهاد ميكنيد؟�قصاب ساتور توي دستش را بالا گرفت و گفت: �اين راه حل را پيشنهاد ميكنم.�خاله سوسكه يك قدم عقب گذاشت و گفت: �چه غيردموكراتيك و ضدمردمسالاري!� و رويش را برگرداند. قصاب گفت: �ولي باور كن اين راه حل خيلي مطمئن و زود بازده است.� خاله سوسكه نگاه تندي به قصاب كرد.و راه افتاد. قصاب از پشت سرپرسيد: �حالا كجا؟�خاله سوسكه گفت:�من منشي قصاب نميشماگر بشم بدبخت ميشم�و رفت و رفت تا رسيد به دكان بقالي. بقال تا خاله سوسكه را ديد، پرسيد: �خاله قزي، چارقد يزدي، كفش قرمزي، كجا ميري؟�خاله سوسكه پشت چشم نازك كرد و گفت: �دارم ميرم به تهرون، كار كنم پيش رمضون،نون گندم بخورم، منت بابا نكشم.�بقال همين كه نيشش تا بناگوش باز شد زود نيشش را بست تا جاي دندانهاي افتادهاش معلوم نشود و گفت: �اتفاقاً من هم دنبال يك منشي با تحصيلات و كمالات عاليه ميگردم.�خاله سوسكه بدون اينكه شاخكهايش سيخ شوند پرسيد: �اگر روزي اختلافسليقه بين ما پيش آمد، براي حل اختلاف چه راهحلي را پيشنهاد ميكنيد؟بقال دوباره خواست بخندد ولي يادش آمد و دهانش را بست. بعد از بغل ترازو، سنگترازوي دوكيلويي را برداشت و گفت: �اين راه حل را پيشنهاد ميكنم.�خاله سوسكه يك قدم عقب گذاشت و گفت: �چه خشونتطلب!�بقال گفت: �اتفاقاً هراختلاف سليقهاي را از بين ميبرد!�خاله سوسكه گفت: �فكر كردي! ميدهمت دست فيمنيستها تا يادت دهند با يك خانم محترم چهطور گفتمان كني. بعد هم شكلكي براي بقال در آورد و راه افتاد. در راه شعر �من منشي بقال نميشم اگر بشم بدبخت ميشم� را زمزمه كرد و رفت. رفت و رفت تا رسيد به آقاموشه. آقاموشه سرخيابان ايستاده بود و به هركس از كنارش رد ميشد آهسته چيزهايي ميگفت. خاله سوسكه وقتي نزديكتر رفت، شنيد كه آقا موشه آهسته ميگويد: �نوار، سيدي، عكس... نوار، سيدي، عكس�خاله سوسكه هرچه دور و بر آقاموشه را نگاه كرد، چيزي نديد. به آقا موشه گفت: �پس چرا يواش ميگويي؟�آقا موشه گفت: �آخر جنسهاي من هنوز مجوز ارشاد نگرفتهاند.�خاله سوسكه باز پرسيد: �اشكال ندارد؟�آقاموشه كمي فكر كرد و جواب داد: �بعد كه مجوزگرفتم، نه.�خاله سوسكه خواست راه بيفتد كه آقا موشه پرسيد: �خاله قزي، چارقد يزدي، كفش قرمزي، كجا ميري؟� خاله سوسكه باز گفت: �دارم ميرم به تهرون كار كنم پيش رمضون، نون گندم بخورم، منت بابا نكشم.�آقا موشه لبخندي زد، يك ور سبيلدمموشياش را تاب داد، خودش را مرتب كرد و گفت: �چرا تهرون، خاله سوسكه؟ مگر شهر خودمان كار قحطه؟�خاله سوسكه گفت: �كو كار متناسب با تحصيلاتم، من كه هرچه گشتم پيدا نكردم.�آقاموشه دوباره لبخندي زد و گفت: �براي اينكه درست نگشتي.�خاله سوسكه اخم كرد، گفت: �همه شهر را زير پا گذاشتم. آنوقت تو ميگويي درست نگشتي!؟�آقاموشه لبخند به لب گفت: �بازهم ميگويم درست نگشتي، مثلا اين همه شهر را گشتي يك تكپا آمدي پيش من بپرسي منشي تحصيلكرده احتياج دارم يا نه؟�خاله سوسكه دوباره شاخكهايش سيخ شد: كار توچيه كه منشي تحصيلكرده هم نياز داشته باشي؟�آقا موشه سينه جلو داد، اخم كرد و گفت: اختيار داريد آبجي، توزيع محصولات فرهنگي كار نيست؟! خاله سوسكه گردنش را كج كرد و گفت: �خب ... شايد آره.�آقاموشه دوباره لبخند زد و با دست تابي به يكور سبيلش داد و گفت: �من هم براي همينكار منشي تحصيلكرده ميخواهم، مدتي است به اين فكر افتادهام كه كارم را ديجيتالي كنم.�خاله سوسكه كمي اطراف را نگاه كرد و گفت: �يعني ميگويي من هم آن سركوچه مشغول كار شوم؟!�آقاموشه اخم كرد: دوباره يكور سبيليش را تاب داد و گفت: �نهخير، چه معني دارد يك خانم سركوچه بايستد. توتوي خانه غذا درست ميكني، من سركوچه محصولات فرهنگي ميفروشم.�خاله سوسكه گفت: �اكهي، آشپزي، جز وظايف متصدي امور اداري نيست.�آقاموشه گفت: �باشد، يك دفتر كار اجاره ميكنيم. ولي گرسنهمان شد چي.�خاله سوسكه جواب داد: �خب، پيتزا ميخريم و ميخوريم.�آقا موشه گفت: �اگر همش پيتزا بخريم، براي خريد دفتركار، پول كم ميآوريم.خاله سوسكه با شاخكهاي آويزان شروع كرد به فكر، آقا موشه براي اينكه خاله سوسكه را از ناراحتي در بياورد گفت: �ولي اشكال ندارد. من يك فكر بكري دارم.�خاله سوسكه خنديد و گفت: �خيلي دلت خوش است با وام خوداشتغالي حتي نميشود يك ديوار محل كار را خريد.�آقا موشه كمي فكر كرد. بعد يك دفعه نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: �يك فكر بكر ديگر.�خاله سوسكه گفت: �ديگر چي؟�آقاموشه سبيلهايش را تاپ داد و گفت: �ميتوانيم با گرفتن وام ازدواج، بقيه ديوارهايش را هم بخريم.�لپهاي خاله سوسكه سرخ شد. سرش را زيرانداخت و گفت: �اي شيطان!�لپهاي آقاموشه هم سرخ شد. سرش را زيرانداخت و گفت: �تازه من يك واحد درسي دانشگاهيام مانده. ميتوانيم توي ازدواج دانشجويي شركت كنيم هم خرجمان كمتر ميشود هم كلي هديه ميگيريم.�و همانطور كه سرش پايين بود منتظر جواب خاله سوسكه ماند؛ اما هرچه صبر كرد، جوابي از خاله سوسكه نشنيد پس سكوت را علامت رضايت دانست وباخوشحالي سرش را بالا آورد و گفت: �پس به اينترتيب قصه ما به خوشي و خرمي به سر رسيد.�خاله سوسكه تندي سرش را بالا آورد و گفت: �صبركن، صبركن. چيچي به سر رسيد؟! خودت دوختي و خودت هم پوشيدي. تازه قصه ما شروع شده. من ميروم خانهمان تو هم ميروي ننه و بابايت را بر ميداري و ميآيي خانه ما. البته من توقع زيادي ندارم فقط به خاطر دخترخالههايم يك كمي روي مهريه حساسم. آن هم درحدمتعارف؛ هشتهزاروسيوپنج تا سكه طلا.�آقاموشه يكدفعه سبيلهايش سيخ شد. با صدايي كه از ته گلويش در ميآمد، پرسيد: �حالا چرا هشتهزاروسيوپنجتا؟!�خاله سوسكه صدايش را نازك كرد و گفت: �توي شناسنامهام بيست سالهام البته شناسنامهام را بزرگ گرفتهاند. هشتهزاروسيوپنج تا سكه به تعداد روزهاي زندگيم. براي تو جالب نيست؟�آقا موشه تقريباً با گريه گفت: �البته كه جالب است.�خاله سوسكه گفت: �در ضمن من با مراسم ازدواج دانشجويي مخالفتي ندارم؛ اما به خاطر دخترعموهايم غير از آن مراسم بايد يك مراسم ديگر هم بگيريم؛ البته ساده.�بعد ادامه داد: �راستي اگر اختلاف سليقه...� ولي با نگاهي به چشم ريزهميزه و لاغرمردني آقاموشه حرفش را ادامه نداد و گفت: �درباه آن لازم نيست بپرسم خودم از پسش برميآيم.�خب ديگر من رفتم. خيلي كار دارم شما هم دير نكنيد. خاله سوسكه اين را گفت و برگشت و با عجله به طرف خانه به راه افتاد. قصه ما به سر رسيد |
جالب بود کپی که نکردی مطالب جالب تهیه میکنی ولی باید درست را هم خوب بخونی نگی هنرستان باید انشالله در کنکور قبول شی من منتظر موفقیت شما در درس هایت هستم موفق باشید برادر دینی شما
درگذشت جوان ناکام برادر بسیجی احسان سلطانی و برادر بسیجی سید عباس موسوی
جایزه شیعه آنلاین برای کشتن خواننده ایرانی موهن
138986 بازدید
21 بازدید امروز
13 بازدید دیروز
1109 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian