دردسرخانه موش ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری 10 موش در خانه ای زندگی میکردند. زندگی آنها به خوبی می گذشت. اما روزی چند مورچه به خانه ی آنها آمدند و غذایشان را دزدیند وقتی موشها به خانه آمدند و آن وضع را دیدند و خیلی خیلی عضبانی شدند.
مادر با ناراحتی گفت : حالا چه بخوریم! وای بیچاره شدیم!
اما پدر گفت : باید به آنها حمله کنیم.
دختر کوچکتر گفت : اما از کجا خانه آن ها را پیدا کنیم؟ ما که نمی توانیم خانه همه مورچه ها را بگردیم.
پدر بزرگ گفت : باید فکر کنیم هرچیزی یک راه حلی دارد
و بعد شروع به فکر کردن کردند .....
چند دقیقه گذشت ناگهان پدر بزرگ گفت : فهمیدم باید تا وقتی آن ها آمدند صبر کنیم و وقتی آمدند به آن ها بگوییم که وقتی که ما نیستیم آن ها مقداری از غذای ما را بردارند آن وقت هم آن ها غذا دارند هم ما.
همه قبول کردند و قرار شد همان کار را بکنند.
درگذشت جوان ناکام برادر بسیجی احسان سلطانی و برادر بسیجی سید عباس موسوی
جایزه شیعه آنلاین برای کشتن خواننده ایرانی موهن
135518 بازدید
260 بازدید امروز
37 بازدید دیروز
442 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian